ثانیه ها

امروز آخرین روز 22 سالگیست،

حس نوستالوژیک خاص غیرخوبی دارم ، 21 سال و 11 ماه و 29 روز گذشت ...

بازگشت اژدها

بزودی* در این محل آپ جدید نصب میشود.




* :بزودی :وقت گل نی، همان زمانی که صبا نت به ما قول داده پورتمان خالی شود ولی هی نمی شود .


اوه یادم رفت بگم بزودی نظراتتون رو هم جواب میدم و البته بزودی به خاطر تأخیر عذرخواهی هم می کنم .حتی بخاطر سر نزدن به وبلاگهای شما دوستان عزیز هنرمندم !!!

دلم با هر تپش با هر شکستن داره میفهمه ...

فایده ندارد که ندارد ..

هرچه وصله پینه اش کنی هی بدوزی و بچسبانی اش فایده ندارد، این سیریش مرحم کردنها بی فایده است، همان اول که نخ نما شد باید از تنت بکنی و بندازی اش دور. همان بار اول که ترک برداشت باید از جلو چشمانت دورش کنی بیندازی اش کنار انباری خاک بخورد یا اصلاً بگذارش تو کیسه ی مشکی که ساعت 9 شب برای همیشه برود ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ...

باید دل بکنی ، منطق باید مجال نفس کشیدن پیدا کند دل بستگی خفه اش می کند باید عقل در زندگی ات جولان بدهد، باید دل بکنی !

نگذار که باز گوشه ی چشمانت حسرت بار صورت بی مهرش را  تماشا کند، نگذار که سایه سردش همه ی زندگی ات را طوفانی کند، نگذار که در آسمان پر ابر غضب آلودش یاد روزهای آفتابی مست وداغت کند، نگذار که هر دم گوشهایت برای صدایی که ازتو دریغ کرد تیز شوند، نگذار که خستگی اش دستانت را دست پاچه ی چای دیشلمه کند، نگذار که بی حالی اش دل صدپاره ات را هر لحظه هزاربار آتش بزند، نگذار ...

برو به زندگی ات برس چشمانت را از چشمانش دور کن صدایش را فراموش کن گرمی دستانش را هم ...

 نسیانگر باش، انسان باش ...

انسان باش که بتوانی زندگی کنی که فکرش زندگی ات را افلیج نکند که زندگی ات گیر تنها یک کلمه حرف زدنش نباشد که در توقف حرمتش، به خاطر عشقت یک زندگی را نبازی! این زندگی یکبار است، یکبار برای همیشه، به این فکر نکن که بی او این عمر هر روزش دو بار نوح را در قبرستان دفن میکند، مثل بقیه باش بگو زندگی دو روز است یک روزش گذشت ...

بگذار وقت رفتن هم تو راحت باشی  و هم او!

بالاخره یک روز درمانده و عاصی همه چیز را رها می کنی و می روی بگذار بعد یادش نیاید که چشم می دوختی به غرورش با همه ی وجودت نفس کشیدنش را گوش می دادی، بگذار خاطره ای از محبتهایت در ذهنش نماند شاید که خاطرش آزرده شود، شاید غصه بخورد وقت رفتنت، شاید دلش تنگ شود وقتی نباشی که همه نیاز باشی، شاید عادت کرده باشد به اینکه مریضش باشی، شاید دلش بگیرد از نبودن التماسهایت ...

آنوقت تو دلت تاب می آورد که نفسهای خسته اش برای چای قندپهلو تو انتظار بکشند ؟

بهانه های همیشگی ...

امتحانا و اسباب کشی شرکت و بازرسی 5شنبه که چهارشنبه شب کنسل شد و تموم شدن اینترنتم بهونه ی من بی استعداد و بی خلاقیت و بی سوادِ واسه دیر آپ کردن این وبلاگ جان و البته همه ی اینا ایضاً برای هنوز جواب ندادن به نظرات مخاطبین اندک و دوست داشتنی و همینطور نظر نذاشتن برای پستهای محشرتون! البته شاید نیازی به بهونه تراشی نباشه و جنابانتون خیلی هم خوشحال بشید از اینکه من آپ نمیکنم، ولی خواستم همین اول پستی دست و پای این ناخودآگاهمو که امکان زیرآبی رفتنش بود ببندم !

حقیقت اینه، بله همه ی اینا بهونه ست اگه ذوق باشه اگه استعدادی باشه و البته خلاقیت هم باشه نوشتن انجام میگیره حتی اگه درگیر کار و درس باشم حتی اگر اینترنتم تموم شده باشه و امکان آپ کردن نباشه ...

دوران راهنمایی یک معلم انشایی داشتیم که بسیار سختگیر بود و یک موضوع هایی میداد برای انشا که به هرکی میدادی یا از تعجب 5 دقیقه دهنش باز میموند یا ی ربع هرهر بهت میخندید اولاش اصلاً دوستش نداشتم موضوعاش خیلی سخت بود برام، اکثر مامان باباها هم یک جلسه درمیون می اومدن شکایت که این چرا اینجور موضوعهای فضایی میدین به بچه ها و ...

یادمه یک دفعه موضوع انشاعش این بود : "اکر 24 به جای مادرم بودم" بعد من کلی فکر کردم دیدم ای بابا من و مامانم نداره الان هم 24 ساعتمون مثه همدیگست با این تفاوت که من  صبحها میرم مدرسه مامانم میخوابه ... خلاصه کلی فکر کردم کلی هی تو دلم بهش فحش نثار کردم و بالاخره یک صفحه نوشتم که خلاصش این بود که من اصلاً برام قابل تصور نیست که 24 ساعت بجای مامانم باشم ما از هیچ لحاظ مثه هم نیستیم و این موضوع خیلی مسخرست و از ایم حرفا .... !!و به اصطلاح خودم هم بسیار شجاعانه شاکی شده بودم هم از نوشتن انشا خودمو معذور کرده بودم، پیرو این موضوع سخت(!!!!!!!)یکی از مامانا اومده بود شکایت که خانوم این چه موضوعایی هست که میدین به بچه ها بنویسن اینا همینطوریشم تو این سن و سال سر و گوششون میجنبه و هوایی هستن و ... و در اون لحظه بود که من متوجه شدم که بله این موضوع چقدر جای جولان و خیال پردازی و داستان سرایی و نویسندگی! داشته و من هیچی حالیم نشده .

سوم راهنمایی که رسیدیم  هر موضوع چرند و سخت و دشواری میداد عین آب خوردن براش مینوشتیم دیگه فکر کردن یاد گرفته بودیم دستمون به قلم میرفت و روون شده بودیم آخرین موضوعی که برای اون معلم انشا نوشتم این بود: "حس بین پرز قالی و موکت"

تو دبیرستان  هفته ای 45 دقیقه نوشتن هم کنسل شد و ذوق و استعداد من هم باهاش خشکید و دفتر دستک نوشتنمو بوسیدمو گذاشتم رو تاقچه و رفتم دنبال راز نوکلئوتیدها و RNA  و DNA  و کوروموزم و ... نمیدونم چی شد که در انتها  سر از سینرژی و بی پی آر و سی پی آر و شش سیگما و اِم آی اِس و ... در اوردم !

ولی همیشه دنبال اون ذوقه بودم لذت و طعم خوش اون نوشتنهای دوران راهنمایی زیر دندونم مونده دوست دارم دوباره اون مدل راحت و شیک و خوب نوشتنو یاد بگیرم و تجربه کنم...

دیروز تو محل کارم یک نیم ساعتی به خودم استراحت دادم و نشستم وبلاگهای مورد علاقمو خوندم کلی دوباره عشق نوشتنم اوت کرد تصمیم گرفتم هر موضوع چرتی هم بنویسم  ...

منتظر آپهای آبگوشتی من باشید ... کامینگ سوون

  

کوچه های بهشت

برای امتحان ساعت ده و نیم ساعت 8 شروع کنی دیره ؟؟؟؟ نه خداییش دو ساعت و نیم واسه ی امتحان کمه؟؟؟

بگین کم نیست من از این عذاب وجدان برهم !

چه استادای پر رویی پیدا میشن انتظار دارن آدم فرمول 6 کیلومتریspeechless.gif : 22 par 24 pixels. حفظ کنه 

من ساعت 10 و بیست و پنج دقیقه به این نتیجه رسیدم که فرصت ندارم فرمول حفظ کنم البته که خودم اصلاً راغب نبودم ولی دوستان محض احتیاطwaiting.gif : 26 par 22 pixels. چند تا کاغذ فسقلی چپوندن تو جیبم  

چشمتون روز بد نبینه یعنی تا از ذهنم گذشت که از جیب حاوی فرمولم مستفیذ بشم استاد اومد بالا سرم، امتحان که تموم شد رفت تمام این 45 دقیقه ای که بیکار تشریف داشتم هی از خودم فرمولم اکتشاف کردم هی به جوابای به غایت فانی(fun) که میدادم تو دلم هر هر میخندیدم هی به استاد لبخند گل وگشاد تحویل دادم هی لبخند گل و گشادتر تحویل گرفتم !

حالا موقع تصحیح برگم اینقدر بخنده که بمیره faintingsmiley.gif : 37 par 24 pixels.

بعدشم چون خیلی امتحانمو خوب داده بودم با دوستان رفتم بیرون، جشن پایان ترم واسه خودمون ترتیب دادیم و بعدشم زدیم به کوچه پس کوچه های دورو بر اینقدر در و دیوار و خونه و درخت و باغچه و فست فود و ... نشونشون دادم براشون خاطره تعریف کردم goodsigh.gif : 34 par 34 pixels.که فکم درد گرفت بعدشم کنار در مدرسمون واستادم به سر و صدای انرژی و هیجان بچه ها گوش کردم انرژی گرفتم با دلی شاد و لبی خندون و بدون هیچ گونه غم و غصه ناشی از بسیار بد دادن امتحان حیثتی رفتیم تو مغازه ها سرک کشیدیم.  

در انتهای آخرین روز امتحانات من موفق شدم دوستمو مجبور کنمflirtysmile3.gif : 43 par 54 pixels. برام یک دستبند هم بخره و همین که دستبند رو خرید من دیگه ازش خداحافظی کردم برگشتم خونه   bye.gif : 35 par 38 pixels.

نتیجه گیری امروز : بسی انسان الکی خوشی هستم showersmile.gif : 41 par 51 pixels.